سرخط خبرها

دفاع مقدس به روایت موسی حقیقی، جانباز محله سرافرازان | نوجوان رفت و جوان برگشت

  • کد خبر: ۸۲۱۸۶
  • ۰۷ مهر ۱۴۰۰ - ۱۲:۱۸
دفاع مقدس به روایت موسی حقیقی، جانباز محله سرافرازان | نوجوان رفت و جوان برگشت
دفاع مقدس به روایت موسی حقیقی، جانباز محله سرافرازان که در ۱۷ سالگی اسارت در اردوگاه‌های بعث عراق را تجربه کرد.

نجمه موسوی کاهانی | شهرآرانیوز؛ در که باز می‌شود حال و هوای عزاداری محرم و صفر را از پارچه‌های مشکی‌ای که تمام ورودی خانه را پوشانده می‌توان حس کرد. پله‌ها را بالا می‌روم و در اتاقی که سرتاسر دیوارهایش پوشیده از عکس شهداست می‌نشینم. انگار زندگی اینجا با عطر و یاد شهدا معنی دارد. در خانه موسی حقیقی، بی‌سیمچی آزاده، حرف اول را سیرت انبیا می‌زند و هنوز حال و هوای جبهه و جنگ مثل روز‌های دفاع تازه است. به خانه‌ای آمده‌ام در محله سرافرازان تا از خاطرات بی‌تکرار نبرد و روز‌های اسارت بشنوم. خانه‌ای که به گفته فاطمه مهاجریان باید روز‌ها به آنجا بیاییم و برویم تا فقط بخشی از روایت‌های دوران دفاع مقدس را درک کنیم.

فاطمه خانم، همسر آقا موسی است؛ جانباز ۳۵ درصد و آزاده‌ای که ۵ سال از اولین سال‌های نوجوانی و جوانی‌اش را در اسارت نیرو‌های بعثی عراق سپری کرد. فاطمه سادات می‌گوید: «آنچه از زبان خود جانباز گفته می‌شود با خاطراتی که دیگران می‌گویند تفاوت دارد. آزاده‌ها آن‌قدر مظلومند که حتی بعد از رفتنشان هم کسی سراغ خانواده‌هایشان نمی‌رود.» همین جمله به قدری سنگین است که بیشتر مصرّ می‌شوم لحظه لحظه خاطرات اسارت را از زبان موسی حقیقی بشنوم.

نوجوان رفت و جوان برگشت

نوبت معرفی خودتان است

قبل از اینکه خودش را معرفی کند همسرش را معرفی می‌کند. با لبخند رضایت از این می‌گوید که فاطمه سادات خادم شهداست و زندگی‌اش را وقف خدمت به خانواده‌های شهدا کرده است. خواهر شهید و خواهر جانباز آزاده است و فرزندانی صالح برایش تربیت کرده. از فرزندانش زینب و ابوالفضل می‌گوید که راه شهدا را دنبال می‌کنند و نوه‌هایش بشرا و حیدر را یکی یکی معرفی می‌کند. تا اینکه همسرش می‌گوید: «خودتان را معرفی کنید، از خودتان بگویید، از روز‌های اسارت، سختی‌های زندان، از کار‌های فرهنگی و جهادتان در اردوگاه‌های عراق، برای شنیدن صحبت‌های شما آمده‌اند، حرف‌ها و خاطرات شماست که ارزش دارد ساعت‌ها و روز‌ها شنیده شود.»

عدد ۸ دست و پایم را بسته بود

از لبخند آرام آقا موسی معلوم است که هنوز می‌خواهد از فداکاری همسرش بگوید، اما سنگینی رسالت رساندن پیام شهدا را نیز درک می‌کند و می‌خواهد لحظه لحظه روز‌های سخت اسارت را با لهجه شیرین شمالی‌اش بازگو کند. می‌گوید: «اهل ساری هستم، وقتی می‌خواستم به جبهه بروم هنوز ۱۶ ساله بودم و سنم کم بود. از طرفی نمی‌توانستم در شناسنامه‌ام دست ببرم، چون متولد سال ۴۸ هستم و عدد ۸ را هیچ جوره نمی‌توان دستکاری کرد. بالأخره با رضایت پدرو مادرم توانستم به عنوان بسیجی با همان سن کم به جبهه بروم. پدرم هم بسیجی و بیش از ۴۰ ماه در جبهه بود. از ابتدای سال ۶۴ در چند مرحله به جبهه اعزام شدم، سال ۶۵ هم اسیر شدم.»

داستان اسارت و مقاومت تا آخرین لحظه

حقیقی داستان اسارتش را تعریف می‌کند: «عراق برای حفظ سلیمانیه گارد ریاست جمهوری را به آنجا آورد. منطقه ما را محاصره کرد و خط را شکست. درگیری‌های ما ادامه داشت تا حدود ۸ صبح که متوجه شدیم محاصره شده‌ایم. اطراف ما همه اسیر و شهید شده بودند و ما بی‌اطلاع بودیم. من بی‌سیمچی گردان بودم. شب عملیات فرمانده گردان شهید شد و معاون او را هم موج گرفته بود. فرماندهی گردان دست من افتاد. شب سختی بود. یکی از بچه‌ها دقیقا کنار من شهید شد و سرش روی پای من افتاد. محاصره آنقدر سنگین شد که بعثی‌ها نیرو‌های کمکی را هم هدف قرار دادند. بعد از آن دستور عقب‌نشینی آمد. بیشتر بچه‌ها شهید و مجروح شده بودند و از حدود ۶۰ نفر ۵ نفر مانده بودند. من گفتم برنمی‌گردم، چون احساس مسئولیت می‌کردم. گفتم پشتیبانی می‌کنم تا بچه‌ها برگردند. من پشت تیربار نشستم و آن ۴ نفر شروع به دویدن کردند. یک نفر را دیدم که شهید شد، ولی ۳ نفر دیگر توانستند برگردند.»

از بین بردن بی‌سیم و برگه‌های کد رمز

او تعریف ماجرا را با هیجان ادامه می‌دهد: «بعد از آن شروع به کمک کردن به مجروحان کردم. چشمان شهدا را می‌بستم و آن‌هایی را که در حالت بدی افتاده بودند صاف می‌خواباندم روی زمین. هر کاری از دستم برمی‌آمد انجام می‌دادم. یادم هست یک افسر عراقی به سمت من می‌آمد که خیلی عظیم‌الجثه بود. از رفتار غیرعادی‌اش حس کردم او را موج گرفته است. اسلحه را روی رگبار گذاشتم و به سمت او شلیک کردم تا افتاد. انواع سلاح‌های بچه‌ها در کنار من بود و با همان‌ها هر طور شده شلیک می‌کردم. از تیراندازی‌های مختلف من عراقی‌ها فکر می‌کردند چندین نفر اینجا هستند. می‌دانستم اسیر می‌شوم. به فکر از بین بردن بی‌سیم افتادم تا به دست عراقی‌ها نیفتد. آن را با چندین گلوله از کار انداختم و برگه‌های کد رمز را ریزریز کردم و با آب خوردم. در همان مدت هر تعداد از نیرو‌های دشمن را که می‌توانستم به هلاکت رساندم. فکر می‌کنم بیشتر از ۲۰ نفر را هدف قرار دادم که یکی از آن‌ها بی‌سیمچی بود و می‌دانستم که نقش مهمی در گردان دارد.»

سرباز عراقی، عکس حرم را بوسید

آقا موسی ادامه می‌دهد: «در شب درگیری تیری به سر من اصابت کرده بود و بخشی از استخوان سرم را کنده بود. آن شب باران ریز بهاری هم می‌آمد که مانند باران‌های شمال بود. فکر کردم قطرات باران است که بر سرو صورتم جاری می‌شود، اما صبح که شد متوجه شدم دست‌هایم چسبناک شده، به قول شما مشهدی‌ها بوی ساری خون هم می‌آمد. خیلی به آن توجهی نکردم، چون به این تیرخوردن‌ها عادت داشتم و دفعات قبل هم تیر به دست و بدنم خورده بود. وقتی نیرو‌های عراقی به من رسیدند شهادتین را گفتم و با خودم عهد کردم دستم را بالا نمی‌برم. یک سرباز عراقی سیه‌چرده و لاغر اندام به من رسید گفت: انا شیعه کربلا. متوجه شده بود که نوجوان هستم و منظورش این بود که نترسم. از آن دست افرادی بود که صدام با اجبار او را به جنگ فرستاده بود. از جیب من عکس حرم امام رضا (ع) و امام خمینی (ره) را درآورد. عکس امام را با احترام زیر یک تکه سنگ گذاشت و عکس حرم را بوسید و در جیبش گذاشت. وقتی بقیه رسیدند و دیدند من بودم که به تنهایی آن‌ها را هدف قرار داده بودم، می‌خواستند به من حمله کنند که آن فرد شیعه مانع آن‌ها شد.»

لحظه اسارت و دیدن مادر با لباس عربی

آقا موسی لحظه‌ای مکث می‌کند و می‌گوید: «من را جلو انداختند تا از منطقه‌ای که خودشان مین‌گذاری کرده‌اند عبور کنیم. منطقه کردستان در بهار بسیار زیباست، پر از گل‌های صورتی. من جلوتر حرکت می‌کردم که حس کردم خانمی با لباس عربی و با صدای مادرم از بالای تپه‌ای مرا صدا می‌زند و با صدای بلند ناله می‌کند و می‌گوید «موسی!» خیلی منقلب شدم. ۳ بار این اتفاق افتاد. لحظه‌ای مکث کردم، اما با ضربه اسلحه عراقی‌ها حرکت کردم. وقتی به پایین تپه بعدی رسیدیم دیدم حدود ۱۰۰ نفر ایرانی آنجا هستند و من آخرین نفر بودم که اسیر شدم. همان موقع نیرو‌های کمکی رسیدند که تعداد زیادی از عراقی‌ها را هدف قرار دادند. گلوله‌ها اطراف ما هم زیاد می‌خورد، من با خنده می‌گفتم اگر به دست عراقی‌ها شهید نشدیم در این حمله توسط ایرانی‌ها از دنیا می‌رویم.»

مسافر کربلا

او ادامه می‌دهد: «در مسیری که حرکت می‌کردیم خبرنگاران زیادی بودند و از هر موضوعی فیلم و عکس می‌گرفتند. پشت لباس بچه‌ها هم چیز‌های زیادی نوشته شده بود. پشت لباس من نوشته بود مسافر کربلا. خبرنگاران به‌دلیل همین نوشته روی من زوم کردند و زیاد عکس می‌گرفتند. فرمانده عراقی‌ها حساس شد. به سربازانش گفت مرا بردند جلو و از من پرسید: «نوشته‌ای مسافر کربلا. حتما باید با ما بجنگید تا بتوانید به کربلا بیایید؟» من به او گفتم «شما جنگ را شروع کردید. ما فقط دفاع می‌کنیم.» این جمله او را خیلی عصبانی کرد. چوبی را که در دست داشت، محکم بر فرق سر من کوبید. من به زمین افتادم و بعد هم بقیه سرباز‌ها آن‌قدر مرا زدند تا بیهوش شدم. وقتی به پایگاه هوانیروز سلیمانیه رسیدیم من به هوش آمدم. بالأخره رسیدیم سلیمانیه و بازجویی‌ها شروع شد. ۹۰ نفر مجروح و زخمی در یک اتاق ۱۲ متری بودیم و جز شکنجه و آزار چیز دیگری وجود نداشت. بعد از ۲ هفته به زندان مرکزی منتقل شدیم و پشت میله‌های زندان قرار گرفتیم. در آن لحظه که صدای میله‌ها در سرم پیچید بغض گلویم را گرفت و اسارت حضرت زینب (س) در نظرم آمد. گفتم یا حضرت زینب (س) خودت کمک کن اسم ما در قافله‌سالار شما ثبت شود. در همان لحظه با صدای بلند گفتم ما در قافله‌سالاریم و ناممان در میان اسرای کربلا ثبت است. همین جمله امیدی در دل بچه‌ها انداخت و باعث شد تحمل زیادی در برابر سختی‌های اسارت داشته باشیم.»

سیراب شدن

این جانباز آزاده ادامه می‌دهد: «بدترین قسمت اسارت استخبارات بود. شکنجه و سختی بسیار. زمانی که به آنجا رسیدیم زمان زیادی بود که دستشویی نرفته بودیم. موقع رفتن به سرویس روی زمین مایع لغزنده‌ای ریخته بودند و ما را می‌زدند تا با سرعت حرکت کنیم و به زمین بخوریم. با وضع بدی رسیدیم به توالت. من همان اول گفتم بچه‌ها اول آب بخورید، چون ممکن است آب را بر ما ببندند. اتفاقا همان طور هم شد و خیلی زود آب را بستند تا ما تشنه بمانیم. تعدادی از بچه‌ها مجروح بودند و نمی‌توانستند حرکت کنند. تشنه می‌ماندند و ما باید به آن‌ها آب می‌رساندیم. ظرفی که نداشتیم. با دیدن تکه ابری که در گوشه‌ای افتاده بود فکری به ذهنم رسید. کتک خوردن را به جان خریدم و ابر را خیس و پر از آب می‌کردم هر چند بین راه مقداری از آب روی زمین می‌ریخت، اما مقداری هم به بچه‌های مجروح می‌رسید و سیراب می‌شدند.»

ایران کوچک را تشکیل دادیم

او ادامه می‌دهد: «بعد از ۱۰ روز به سمت اردوگاهی در استان الانبار و منطقه‌ای بین اردن و سوریه رفتیم. ابتدا همه با هم یک جا بودیم، اما بعد از چند ماه از انسجام ما احساس خطر کردند و افرادی که آگاه‌تر بودند را جدا کردند. بسیجی، پاسدار، سپاهی، روحانی و خلبان‌ها را از بقیه دور کردند. ما در آنجا تصمیم گرفتیم اردوگاه را تبدیل به ایران کوچک کنیم. نماز جماعت را راه انداختیم. مراسم‌های مختلف را برگزار می‌کردیم و برنامه‌های ماه محرم و مداحی و سخنرانی دعای ندبه و ادعیه مختلف را داشتیم. در ماه رمضان غذای کمی می‌دادند که خیلی بی‌کیفیت و کم بود؛ همراه با یک لیوان آب که سهمیه روزانه‌مان بود. اما با وجود مخالفت و آزار‌های زیاد روزه‌مان را می‌گرفتیم. یکی از بهترین خاطرات من مربوط به شب‌های احیاست. برای شب‌های احیا ما فقط یک قرآن داشتیم و مانده بودیم برای قرآن به سرگرفتن چه کار کنیم. نبوغ بچه‌ها گل کرد و فکری به سرمان زد. در آنجا صابون‌های سفت و بزرگی به ما می‌دادند. سوره‌های کوچک را روی این صابون‌ها نوشتیم و برای شب‌های احیا با این صابون‌ها قرآن را به سر گرفتیم. ما برای دهه اول محرم هم برنامه‌های مفصلی اجرا می‌کردیم.»
نوجوان رفت و جوان برگشت

زیارت کربلا

آقا موسی در اسارت به زیارت کربلا هم رفته است. او ماجرا را تعریف می‌کند: «بعد از امضای قطع‌نامه و زمزمه‌های تبادل اطلاعات، برای وجهه بین‌المللی خودشان بحث زیارت کربلا برای اسرا مطرح شد. ما گفتیم اگر قرار است تبلیغات کنند نمی‌آییم، آن‌ها هم قبول کردند که تبلیغات نباشد. ما را از سمت کوفه به کربلا بردند، زیارت غریبانه‌ای بود. بچه‌ها سینه‌خیز به زیارت رفتند و کبوتر‌ها هم روی سر آن‌ها پرواز می‌کردند. در همان لحظه یک مأمور خواست صدام را دعا کند که ما با شمارش ۱ و ۲ و ۳ او را هل دادیم و نگذاشتیم دعا کند. ما خندیدیم، ولی روی لباس من علامت گذاشتند تا حسابم را برسند. هنگام زیارت هم در موقع نماز با لگد مرا پرت کردند و ضربدر دوم را روی لباسم گذاشتند. ۲ طرف خیابان مردم جمع شده بودند و ما را نگاه می‌کردند. شیعیان عراق طرفدار ایران بودند. صحنه‌ای دیدم که برایم خیلی جالب بود. خانمی چادرش را باز کرد که دیدم در دستش عکسی از امام دارد. خواست به ما بگوید مردم عراق با شما هستند. ما حق نداشتیم صلوات بفرستیم، ولی من موقع اذان با شنیدن نام پیامبر (ص) بلند صلوات فرستادم و ضربدر سوم را هم خوردم. در آنجا مأموری به خاطر ضربدر‌های روی لباسم اسم مرا پرسید. من هم برای خنده‌اش گفتم قنبر قنبرنژاد. ولی موقع ورود به پادگان سرباز نام مرا می‌دانست و مجبور بودم اسم خودم را بگویم. بعد از آن جریان به جرم اغتشاش در اردوگاه به ۲۳ سال حبس محکوم شدم، ولی در روز‌های آخر شانس با من یار بود و به‌دلیل فشار صلیب سرخ برای تحویل اسرا مجبور شدند مرا هم به ایران بفرستند. سال ۶۹ من هم به همراه دیگر آزادگان در ۲۱ سالگی به ایران برگشتم. قسمت جالبش این بود که در آن مدت به دنبال قنبرقنبرنژاد بودند. تمام قنبر‌ها و قنبری‌ها را ردیف کردند. اما نتوانستند بفهمند که سرانجام او چه شد.»

قرار ازدواج در اسارت

موسی حقیقی با علی مهاجریان در جریان کار‌های فرهنگی که در زمان اسارت انجام می‌دادند آشنا شد. آن‌ها دو نوجوان ۱۶ ساله بودند که دست از ادامه مسیر انقلاب برنداشته بودند. هر دو از خانواده‌های مذهبی بودند و روحیه‌های مشابهشان باعث شده بود خیلی به هم نزدیک باشند. با شناختی که از هم پیدا کرده بودند در همان سال‌های اسارت با هم قرار گذاشتند با هم فامیل شوند. به خانواده‌هایشان نامه دادند و گفتند که خواهر‌ها را عروس نکنند تا آن‌ها برگردند. فاطمه سادات همسر آقا موسی می‌گوید: «ازدواج ما در آسمان‌ها ثبت شده بود. من با اینکه دختر ۸ ساله‌ای بودم و درکی از ازدواج نداشتم، اما وقتی عکس و نامه برادرم به همراه دستخط آقای حقیقی را دیدم احساس کردم چقدر این آدم نورانی است. ۶ ماه بعد از اینکه به ایران برگشتند خواهر آقای حقیقی با برادرم ازدواج کردند و همانجا بحث ازدواج ما مطرح شد. با اینکه خواهر بزرگ‌تری داشتم و من هنوز سن و سالم به ۱۲ سال نرسیده بود، ولی آقای حقیقی به مادرشان گفته بودند من فاطمه را می‌خواهم و او را از روی عکسش انتخاب کرده‌ام. حتی در دوره اسارت اسم مرا روی تکه سنگی تراشیده بودند و خودشان می‌گفتند دلم روشن بوده که تو را به من خواهند داد. مادر خدابیامرزم او را خیلی دوست داشت و از همان اول موافق بود، ولی پدرم به‌دلیل سن کم من ۲ سال مخالفت کرد. بالأخره بعد از ۲ سال عقد آسمانی ما در زمین هم جاری شد.»

نوجوان رفت و جوان برگشت

اجرای تئاتر در شرایط اسارت

اسارت لحظات شاد هم داشته است. آقا موسی از این لحظات هم خاطراتی دارد و می‌گوید: «برای دهه فجر برنامه تئاتر داشتیم. یکی از بچه‌های هنرمند لرستانی با جعبه و کیسه برنج الاغی درست کرد و تئاتری اجرا کرد. مأمور عراقی با دیدن الاغ فکر کرد حیوان واقعی به داخل زندان آمده و مدت‌ها دنبال الاغ می‌گشتند و ما به آن‌ها می‌خندیدیم. یک بار هم موقع اجرای تئاتر مأمور عراقی سررسید. من پتویی را مثل پرده در دست گرفتم و گفتم بچه‌ها برگردند سرجایشان. بدون معطلی ۲ لیوان آب هم روی پتو ریختم و وقتی مأمور آمد گفتم: سیدی پتو را شسته‌ایم و گرفته‌ایم تا خشک شود. از تعجب دهانش باز مانده بود که یعنی چه؟ ما تا کی می‌خواهیم پتو را نگه داریم تا خشک شود!»

 

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->